دیگر ساعتی بر دستِ من نخواهی دید
من بعد عبور ریز عقربهها را مرور نخواهم کرد
وقتی قراری ما بین نگاه من
و بی اعتنایی نگاه تو نیست،
ساعت به چه کارِ من میآید؟
میخواهم به سرعت پروانهها پیر شوم
مثلِ همین گلِ سرخِ لیوان نشین،
که پیش از پریروز شدنِ امروز
میپژمرد
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی
حالا میروم که بخوابم
خدا را چه دیدهای
شاید فردا
به هیئت پیرزنی برخواستم
تو هم از فردا،
دست تمام پیرزنان وامانده در کنار خیابان را بگیر
دلواپس نباش
آشنایی نخواهم داد
قول میدهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،
مرا نشناسی
شب بخیر
یغماگلرویی